جدول جو
جدول جو

معنی دوات گری - جستجوی لغت در جدول جو

دوات گری
(دَ گَ)
شغل دواتگر. حرفۀ دواتگر. ساختن اسباب و آلاتی چون سماور و آفتابه و لگن از برنج و نقره و دیگر فلزات. (از یادداشت مؤلف). رجوع به دوات گر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پوست گری
تصویر پوست گری
دباغی، پاک کردن و پیراستن پوست حیوانات، دباغت، پیشۀ دباغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دواتگر
تصویر دواتگر
کسی که دوات می سازد
فرهنگ فارسی عمید
(دَ گَ)
آن که دواتها را بسازد، و دویت گر امالۀ آن. (آنندراج). دواتساز، آنکه از برنج ظرفهای چون آفتابه و سماور و سینی و گلدان و غیره کند و نیز ظروف فلزین را آب نقره دهد. آنکه از فلزات چون نقره وطلا و روی و برنج، ادوات و آلات و اوانی کند. زرگر.
- بازار دواتگران، نام بازاری به تهران. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ / شَکْ کَ کَ)
دولت گرا. مشتاق قدرت و سلطنت و حکمرانی. (ناظم الاطباء). که به دولت گرایش دارد. دولت خواه. دولت پرست. که به حکومت وسلطنت وابستگی و گرایش دارد. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ گِ)
دولت گرای خان اول، ششمین خان از خانان قریم (قرم) پسر مبارک گرای سلطان است که به سال 958 ه. ق. از طرف سلطان سلیمان به مقام خانی منصوب شد و 25 سال حکومت کرد و به سال 985 ه. ق. به مرض طاعون درگذشت. وی طبع شعر داشت و به ترکی اشعاری از او باقی است. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
تذهیب و طلاکوبی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
شغل و منصب دواتدار. (یادداشت مؤلف) : نوشتکین را با دو شغلی که داشت دواتداری فرمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318). رجوع به دواتدار شود
لغت نامه دهخدا
(نَ گَ)
پارسائی و عدالت و صداقت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ گَ)
دوات گر. آنکه دواتها را سازد. (از آنندراج) :
کی از دویت گر خود مرا گذر باشد
به خون خود بدهم خط دویت گر باشد.
سیفی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ بِ صَ دَ / دِ)
آورندۀ دوات، مهردار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دیانت گری
تصویر دیانت گری
پارسائی و عدالت و صداقت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صورت گری
تصویر صورت گری
چهره پردازی
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که دوات میسازد دویت گر، کسی که سماور سینی و ظروف دیگر سازد، کسی که اشیا فلزی را لحیم کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دواتگر
تصویر دواتگر
((دَ گَ))
کسی که دوات می سازد، دویت گر، کسی که سماور و سینی و ظروف دیگر سازد، کسی که اشیاء فلزی را لحیم کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توان گری
تصویر توان گری
تمول
فرهنگ واژه فارسی سره